بسم الله الرحمن الرحیم

میدانی دلم خیلی محبت میخواهد توجه میخواهد اما او برعکس فراری است ازین اظهار.

کارهایی میکند که صدتا بار دیگر کرده و چندین بار صحبت و بحث کرده ایم راجع به آن.

چند وقت پیش احساس نیتی میکرد از کمبود صمیمیت و رابطه مان با خانواده اش من خانواده اش را دوست دارم و او این را میداند و عدم تمایلم برای رابطه زیاد و صمیمی خودش است.

مثلا همین آخر هفته رفتیم شهر دیگری که دو تا از خواهر هایش آنجا هستند

شب برای خواب به منزل خواهر دیگرش میرود و من و پدرش همانجا خانه ی خواهر بزرگتر میمانیم

صبح که میشود هیچ خبری از او نیست ظهر میشود هیچ خبری از اونیست

پیام میدهم معلوم هست کجایی؟

خیلی دیر جواب میدهد میام بانک بودم

نمیتواست خبدی از من بگیرد بگوید من زنی هم دارم خبر بدهد میرود بانک ؟

ازین کارهای تکراری ازین بی اهمیت دانستن من خسته شدم

هیچ عشقی برایم نمانده

از در که وارد میشود به خواهرش لبخند میزند به همه سلام میکند

اما به من حتی نگاه هم نمیکند

روز جمعه امتحان میدهم حتی نمیپرسد امتحانت چطور بود؟

اینها به نظر شما دلیل کمی است برای خسته شدن؟؟؟




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها